رنگ بدی دارد و یک حالت افتاده روی بدنت، ک پیشتر خودِ آویزانت را آویزان تر نشان می دهد و منحنی ستونِ فقراتت را خمیده تر. لایه عجیبی ـست روی همه چیز، نه می شود از توی آیینه پاکش کرد و نه با لیف زدن های بسیار از روی پوست. می شود آنقدر خراشیدش ک قرمز شوی ولی همچنان باقی ـست، آن هنگام ک خوب می نگری حتا توی چشم هایت هم هست و با بازدم از توی ریه هایت هم بیرون می زند. و هر چه را ک لمس می کنی، انگار ک از آن خیس می شود، مثل لایه ای لباس ک معلوم نیست تو آن را پوشیده ای یا آن تو را پوشانیده است و ناخواسته می رود هر جا ک تو می روی و تاثیر می گذارد روی تمام دنیایی ک حس می کنی. زمان می شود، روی خاطراتت را می گیرد و رنگ ها را عوض می کند. کم کم، فراموش می کنی حتا بودنش را و به آن عادت می کنی، به عنوانِ واقعیتی ک انگار همیشه بوده است و این هم جزئی از تو می شود. ک همینقدر خاکستری، غبار گرفته و دستِ دوم، انگار ک چشمانت را از بدنِ مردِ مرده ای به تو داده باشند و دنیای مقابلت از آن چشم ها، منظره عجیبی دارد.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دلنوشته ها... Lori موسیقی جدید سورس فروشگاه رایگان اندروید استودیو دانلود مقاله و پایان نامه رایگان Bitblog Lorems سفرنامه من دیجی دکی ، تعمیرات موبایل Noue