مسخره تر از آنچه ک پیمودیم، آینده ی تباهی ـست ک بدان دل می بندیم. ک ساده تر باشد، خانه ای چ بسا بسیار دور، از این زندگی و نقاب هامان را برداریم، ک خود باشیم. و برای کشاندن این تن خسته و صورت خیس و اخم های بی اتماممان، نیازی نباشد برای پاسخ به سئوال های این هم خون های مهربان اجباری. باید ک گاهی شمرد ترک های دیوار را، از روی دیوانگی. اتاق کوچکی باشد برای قدم زدن های تکراری، برای پرورش فکری زیبا درون ذهن و بسط دادنش تو دنیایی ساده و انتزاعی، و سرشار از خوشبختی شدن. این لبخند های پر معنا، توی تنهایی. و بعد بنشینی و فرو بریزد بارانِ سیاه حقیقت این دنیای اجباری. تمام آن پیرامونِ خلوتی ک میخواستی. درست آن هنگام ک گریزی از زندگی تحمیل شده بر تو نیست و نمی خواهی، چرخ دنده شدن را. تنها، گوشه ای باشد ک بی صدا "بودن" کنی. ولی نمی شود اینطور، همان گونه ک همه می دانیم.
درباره این سایت