ناگهان خود را پیدا کنی، در معمولی ترین جایی ک شاید باید باشی ولی، انگار عجیب شده باشد این "بودن". و چیزی از اعماقِ متعفن درونی ک از آن نفرت داری، فشار می آورد و انگار می خواهی چیزی را بالا بیاوری؟ دیوار ها نزدیک تر شده اند و آن رنگِ زرد چندش آور، از همیشه زرد تر شده است و نفست تنگ می شود. ساعت رویِ دیوار، چ بد می نوازد. دقت کردی؟ می شنوی و سرت چقدر گیج می رود و فکر می کنی ک چ عجیب است، ایستادن. برای ساعت ها، ماه ها؟ و ناگاه لحظه ای، و فقط انگار برای ثانیه ای به خود آمده باشی و بفهمی ک حتا، به یاد نداری چگونه اینجا رسیدن را. و هیچ، در سر نداری عاقبتِ این ایستادن را. و دیوار ها نزدیک تر می شوند، هوا سنگین تر و نور زردِ بد رنگِ چراغ، مریضت می کند و انگار ساعت، ثانیه وار توی سرت پتک می کوبد و آهنگ نفرت انگیزش جادویت می کند و چیزی را به یاد می آوری. ک بعد آن، بی تفاوت به در، به دیوار ها و باکی نباشد دگر از برای ایستادن، حتا سالها را.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

قیمت لحظه ای و آنی بیت کوین آموزش زبان انگلیسی پایپ ایران مجله توریست tourism_magazine پرواز با قلم تيماپو چرخنده ی کار و تولید هرآنجه باید در دنیای امروز بدانید درمان بیماری