یادته در مورد پوچ بودن زندگی و وم وجود داشتن یه چیزی برای معنی دادن بهش بحث می کردیم؟ یه چیزی ک کافی باشه، و اونقدر بزرگ ک بتونی چشمتو روی این گودال مکنده ک انگار داره کم کم تو رو می کشونه تو چاه نیستی، ببنده. یا حداقل پر از این احساس بشی ک بیهوده زندگی نکردی. یه چی در حد و اندازه عشق، انگار جواب این سواله. ولی به نظرم، خود عشق این خلع رو پر نمی کنه فقط می تونه تو رو وادار کنه ک انگار، خودتو به یکی دیگه واگذار کنی؟ انگار خودتو به معشوقت بفروشی. انگار ک بپرستیش. عشق فقط باعث میشه این حرکت غیر منطقی، این معبودی ک در حد خودته و چیزی بیشتر از تو نیست، کافی و نجات دهنده به نظر برسه. متوجه منظورم میشی؟


 حالا فکر کن. طرف مقابلت، الهه ت، نجات دهنده ت. خودش تا کمر تو اون حفره پوچی کشیده شده. فکر کن تو برای فرار از این بی معنی بودن، به کسی متوسل شده باشی ک براش هیچ معنی ای نداشته باشی. و نه حتا خودش برای خودش. و عاشق شدن اسون نیست، و ارتقا دادنش در حد یه الهه سخت تر حتا. توی این شرایط، تو انگار تو دنیایی ک دائم هر روز با زبون تمام ادراک داره بت می فهمونه ک بودنت فاقد معنیه، ک صرفا شاید خوداگاهی ت یه توهم بوده باشه، یا یه تصادف داری خدایی رو می پرستی ک اونم مثل همون زندگی، برات هیچ اهمیتی قائل نیست. وقتی اینجوری می شه انگار، از دو جا رونده شدی. انگار از چاله در بیای و به چاه افتاده باشی. حالا این وضعیت رو چطور می شه جمع کرد. :دی ک شاید، از فشار این حجم بیهودگی ای ک داره سرت میاد، برگشتن به بیهودگی چاله اول حکم بهشت رو داشته باشه. اما نمی تونی نمی تونی فراموش کنی ک چطور، توسط کسی ک تمام وجودت رو دستش سپردی، تنها گذاشته شدی. نمی شه فراموشش کرد. نمیشه نجات پیدا کرد از این موضوع.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نیش و نوش طلبگی آفتاب هشتم Gary downloadfiles تاج امیرگلپابهگام(نقد علمی زیر هر پست) دانلود فایل Cory تعمیر مبلمان Sebastien